خاطره

اوایل فصل تابستان 1401 بود و هوا هم خیلی گرم بود. انتقالی گرفته بودیم برای جابجایی لوازم منزل که از شهرستان اورده بودیم و بردن آنها به منزل اجاره ای طبقه سوم آپارتمان ، دو نفر کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 200هزار تومان دستمزد میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 150 هزار تومان توافق کردیم.بعد از اینکه وسایل را آوردند و از شدت گرما و خستگی زیاد عرق میریختند، سه تا 50 هزار تومانی به هر کدام از آن دو کارگر دادم. اما یکی از کارگرها 100هزار تومانی را برای خودش برداشت و 50هزار تومان دیگر از سهم خودش را به کارگر دیگر داد.به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟» گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.» من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و 50 هزار تومانی مجدد به او دادم. سپس تشکر نمودند و رفتند. داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده را جایی دیده باشم . آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.» و چقدر انسانیت و مهربانی زیباست و یاد این شعر مولانا افتادم .
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست